و خدا نظاره می کرد....
هیچ نمی گفت....
و زن مفهومی است که تنها در حضور تو معنا پیدا می کند.....
روزت مبارک....
بهار به بارانش و شکوفه هایش نیست...
بهار به باد صبایش هست...
به بادی که بوی تو را می آورد و عید من اغاز میشود....
ابر سیاه- آغشته به خاکستری.....آغشته به باد....
نه باران،
نه برف، ...
فقط یک ابر، آبستن یک لحظه ی بزرگ... با نگاه سنگین....
نه باران...
نه برف...
طوفان.... طوفان.... طوفان....
حرکت می کنم از این روز به اون روز... و انتها شبی است که تکلیفش با خودش مشخص نیست که باید خوشحال باشد و یا بگرید.... در مرثیه های طی شده... /آغاز نشده...