باید که از قطار بیرون بپریم...
زخمی... خسته... خونین...
در گودالی گِلین، تکیه ات را به من بدهی....کلمات چشمانت فوران کنن....آسمان که ستاره باران شد... گرم از گردش دستانت و گردنم.....غرق بوسه ات کنم....
گِلین....خونینن...نورانی....
باید که از قطار بیرون بپریم...
زخمی... خسته... خونین...
در گودالی گِلین، تکیه ات را به من بدهی....کلمات چشمانت فوران کنن....آسمان که ستاره باران شد... گرم از گردش دستانت و گردنم.....غرق بوسه ات کنم....
گِلین....خونینن...نورانی....
بی پرده، بی رمز می نویسم:
دورغ نگفته ام....
ترسی نداشتم بانو که بگذرم از همه چیز برای تو.... یک سایت و چند نفر ک چیزی نیست.... من ادم سکوت بوده ام... کلمات سخت با من همیاری میکنند.... ولی خدا ک بوده است....
.............................................
ادم ها کامل نیستن، منم همینطور.... اما خوب میدانم، درد لگد مال شدن حس را... و خدا می داند ک جایی که قرار گذاشتیم پایم را نگذارم، ذره ای، لحظه ای نذاشتم،
..ً...........................................
و شاهد جز خدا نمی ماند، نمی داند...
و نا گهان همه چیز فرو می ریزد......
دستانی بیرون اوار مانده.... همجوار یک لبخند چند لا شده....
ترس نبودنت را چنگ میزننند و ذره ذره می میرند.....