ساعت 4 صبح....
دلتنگی ات طلوع کرده است در من....
دلتنگی هایم را برایت، با خنکای سوسو زن شب تقسیم میکنم....
باد می وزد...
عطرات می پیچد در من...
مطمئنن پنجره ی اتاق ات را باز گذاشته ای....
...:*
هر لحظه جوخه ای از کلمات در من انتحار میکنند.....
من معدن کلمه ات لاشه شده ام.....
از خودم ک خسته می شوم.... به تو پناه می برم.... در امتداد دستانت.... در نقطه ی صفر بی مرز آغوش ات..ساحلی پنهان نهفته است... پهلو می گیرد کشتی شهرآشوب من....
و تو تجلی پیدا میکنی در من به شکل آینور... آینه و نور...:*
...
زمستان دوباره هجوم آورده بهار را...
باید در آغوش بگیرمت...
ایمان دارم تمام کشاورزهای سرزمینم, دعایم میکنن برای دوباره آوردن عطر بهار....
کسایی مثل من که تاریخ هنر رو تا حدی ادامه دار خوانده باشند. می دونن که در وهله ی اول انسان تعجب میکنه از تاریخ پیچیده و به شدت پیشرفته هنر، به مرور این تعجب جایش رو به تفکر و دنبال علت های معمولی گشتن میده و کم کم تفکر در سطح معمول جوابگو نیست... از یه جایی به اون ور پی میبری که قطعاتی کمه. یا قطعاتی اشتباهه. قسمت هایی از تاریخ هنر اون چیزی نیست که اینگار در واقعیت صورت گرفته..... یه چیزایی جلوی چشم هست که نباید باشن... ازه یه جایی به اون ور پی میبری که دنبله ات خیلی عمیق تر از چیزی که کتاب ها به خوردت میدند.
وقتی تاریخ هنر اشتباه باشه، به مرور می شه فهمید که تاریخ ادمیت اشتباهه. که تاریخ خیلی از ادیان اشتباهه. که تاریخ دنیا اشتباهه.
نمی دوم چه کسانی و چرا، اما مشخصا افرادی یک عمر که نه بیشتر، به اندازه ی نسل ها، مردم یک کره ی خاکی رو بازی دادند...بازی دادند و تماشا کردند...
میگن نشر اطلاعات افسار گسیخته شده... میگن این چند ساله خیلی چیزا مشخص میشه....خیلی چیزای ازلی و مقدس ذهنی نابود میشه...
وای به حال مردمی که اعتقادات چندین نسلشون به یک ان تبدیل بشه به یک بازی چندهزار یا چند میلیون ساله.... چه سیلی راه بیوفته...
میگن سطح عرفانی افرادی با وجود همه ی محدودیت ها و اذیت ها داره بالاتر میره. می گن همه چیز داره حاظر میشه برای تغییرات بنیادی....
امیدوارم در این کار و زار بیشتر از یک انسان معمول باشم...
......................................................................
سخت است نوشتن از عشق به تو...از سادگی گفتن سخت است.. ک من همیشه ادمی در لفافه بودام... سخت راه پر پیچ و خم را پیدا کنم...گم میشوم در خم و پیچ کلمه ها...
و میدانی همیشه هم بد نیست گم شدن....
مثلا در پیچ موهایت گم بشم... ناپیدا باشم..
و یا گم بشود این خاکستری های روزمره, در ابی خنده هایت...
و یا در کوچه پس کوچه ی صدایت....همانجا که بلندای صدای ذوق کردنم از هر کلمه ات گم میکند سکوتم را....
و گم شدن پیچ و تاب بدنت در سادگی بازووانم... همانجا ک ذوب میشویم در هم......
و تو همچنان ادامه میدهی استحاله کیمیاگری ات را با ساده ترین مفاهیم....
روزت مبارک.. بانوی عشق و جان... :*
پر از کلمه ام....اما...
مثل اتشفشانی ک گدازه گیر کرده است در گلویش, فقط تن لرزه هایم به بیرون درز میکند...