و عشق تمام توست.....
همان لحظه ی آنک که با صوت بودنت آن انفجار ازلی رخ می کشد در من....... و زندگی تپش می گیرد....
بانوی جان جان...:*
و عشق تمام توست.....
همان لحظه ی آنک که با صوت بودنت آن انفجار ازلی رخ می کشد در من....... و زندگی تپش می گیرد....
بانوی جان جان...:*
بانوی بی منتهای من....
دستانت را میگیرم.... صعود....
صعود...
و در آن اوج آسمان, آب ی ترین ترانه ی هستی را نجوا کنان در گوش هایمان به رقص می آوریم....
و اردیبهشت را از موج موهایت برداشته اند.....
نمدار و مواج و پیچان....
ناگهان در آغوش بگیرانم......عطرت را بی هوا بپیچان در هوایم....بانوی شهریوریه اردیبهشت وار من....
....:*
داغ لبهایت را بنشان بر لبهایم...
و...
همین کافی است........زاده می شود آن ترنم خیس و سبز ابدیت...نجوا کنان سبزمی شود در آغوش مان....
:*
زنگ صدایت به صدا در می آید...آغاز می شود...,
و زمان.. زمان آن گوشه ها از چرخ اش ایستاده....سکون را به تماشاست...
و مردی روشن شده از تلالو صدایت...
بیشتر بگو.... بگذار آن انعکاس ازلی کر کند گوش این دنیای سفت و سنگ را....بانوو
بغل بزنمت...
تمام دلتنگی هایم را بریزم در آغوش ات...
نفس هایت داغ کند آن عمق عمیق تاریکم را...
و عطر تن ات...امان از عطر تن ات....
می شود فدایت شد بانو؟!....
حتی یک نفر در این دنیا
شبیهِ تو نیست..
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی، نفسِ مرا بَند آوردن..#
فداتتتت بانوو:*
#عباس_معروفی
و آمد...
در بحبوحه ی مسیرها و راه ها باید می آمد...
زمانش رسید... باید بروی... راه را انتخاب کرده ای.....
حاضری آیا...؟!
از پس تمام اعصار... از پس تمام جنگها.... تمام دنیاها....
و اینک....
اینک زمان آن رسیده است....
حلول کن در بطن زمینی ات...
لباس خاکی به تن کن..... راهی شو...
به آن دیار غربت....همان سیاره ی آبی...
پل ها... جنگ ها.... صلح ها...و استخوان ها انتظارت را می کشند...و استخوان ها...
حلول کن... در همان جسم گریان... حلول کن و فراموش کن نگاهت را... کور باش... کورمال کورمال راه باز کن...
روزها....روزها...سال ها........... سال ها....
و آن زانوها... زخمهایش... دردهایش... آن.......
و بشنو آن فریادها را... از دهان بسته ات... ..بگذار عادت کنن گوشهایت به این فریاد سکون و سکوت....
و حلول کن...تمام شیاطین به انتظار نشیته اند.... و آن فرستگان.. آبی.. آبی پوش...
زمان در گذر است....اعداد.... شیش ها, جفت شده, منتظرن....
روز موعود رسیده پسرک....
حلول کن با همان تکه ی نور پنهان شده در مشت ات... و درد لای استخوان زانوهایت.. ....
بوی زمینی بگیر.. بوی عرق و خون... بوی نور... بوی جنون... و جنون....
دیوانه شووو... حلول کن و بتاب وحشی وار...
و آن ابرها... سنگین و پر بارش... آغوش بگشای... با همان دستان ترک خورده....
حلول کن... و آن حجم سبز....
و در انتها....
روزهاو روزها.......سالها....سالها......
و روزی لای لای ات را برایت میخوانم... و باز خواهی گشت....
همان تکه ی نور در مشت گره کرده...
حلول کن...
متولد شو... پسرک....
حیف نیست
بهار؛
از سرِاتفاق بغلتد در دستم
آن وقت تو نباشی؟
#شمس_لنگرودی