و من 3 بودم....
و 64...
... و 145...
و...
و در انتها 1....
از پس جنگهای مدوام.... از پس دردهای پشت پرده و همیشه ساکن... از پس کابوس های شبانه... که نام، انتظار را یدک داشتند... از پس... زمین خوردن ها.. خاموش سر دادنها... درد .. درد... درد و داد....
من ناگهان 1 شده بودم...
از پس بیخوابی های کویر...سگ لــــــرزهای کوهستان، تاریک و بی تصویر..... از پس زوزه ی تمام سی یک صد و سی های دنیا...از پس جیغ بنفش گلوله ها... داغ رگباری پوکه ها....من یک شده بودم...
پاکوبیدم.... سفت... از پس سکوت شبانه ....سکون وحشیانه ی ادمی ات.... از پس گذر از کناره ی مهربانی....دندان کوبیدم و یک شدم....
و کسی چه می داند که انتهای سالهای ابدی و چرخه های ازلی را یک شدند، چگونه باید در نوردید....چگونه باید ....بند به بند ....گره شده.. استخوان به استخوان....
و ناگهان....
و ناگهان، اکنون...
من صفر شدم.... رها از یک..... رها از تمام این اعداد دریده چشم ....
بزن باران ک که ب چشمان یار، جهان تاریک و واژگون است....
بزن باران که دین را دام کردند...
بزن باران که وقت لای روبیست...
بزن باران که بهاران فصل خون است...