و بالاخره آنِ شب می شود...
سر به اسمان در لبهی جهان نشسته ام..
الاکلنگ پاهایم تماشای انتظار دارد:
گوشه ای از گنبد آسمان باز می شود... نورها فرود می آیند...
تو متولد می شوی و شب تاپ ها، دوره ام می کنند...
تولد مبارک جانِ جانِ جانمم:**
از تو که بی خبر باشم... عقربه ها بیماری گیج میگیرن....
ثانیه شمار دور میگردد... دقیقه شمار لیلی میکند... اما ساعت شمار... روزها نشسته است و فقط صبح دلتنگی را ساعت میکند...
غرق در کار ...
غرق در خستگی...
غرق در روزمرگی....
نه، من آدم ناخدای هفت دریا شدن نیستم...
کشتی شکسته ام.....
آغوش ات را باز کن.... تنها، غرق تو شدن، کافی است.....
و تو که پیامبر باشی... من تا ابد، امی چشمانت میمانم.... مؤمن می شوم و اما، چشم برنمیدارم....
پ.ن: و خدیجه به کلمه ایمان نیاورد.... محمد را مومن شد در عطر اولین تلفظ هجای چشمانش...
دل پاره میکنم از نبود نگاهت...
دست میکشم به دیوار....کورمال، کورمال...
سو سو یزن بانووو.....،
این تاریکی بیش از حد به من نزدیک است...
سه روز است؟! چهار روز است؟! نمی دانم چند روز گذشته است... هرچه هست، من به جنون دلتنگی خنده های تو مبتلا شده ام.... می خندی در من و فصل ها می چرخن....
بهار، پاییز ، زمستان...
بهار، پاییز، زمستان...
خلا دلتنگی.... بی هوای تو، نفس تنگی گرفته ام...
اینجا بزرگترین صذا ، سکوت است.... پتک به پتک.....
تو نباشی و نفس ها وزن سنگینی دارن.... مخلوط شده با سکوت چشمان.... تحمل کردنشان زیادی سخت می شود...
تیشه دست گرقته ام و می سازم..... خشت به خشت....
پ.ن: و باز هم نیک تاک.... تیک تاک... تیک....