ماشین عادت اش را ترک کرده بود...
چند ثانیه ای میشد که به پهلو در حرکت بود...
گاردریل را مقصد گرفته بود....
ثانیه ها.... ثانیه ها...
بشمار...یک. و. دو.
دوثانیه.....و همه چیز تمام می شد...
میدانستم...
میدانستم...
تصاویر...
تصاویر...
هزار هزار نگاتیو....از همان ها که سالها در دستانم ذوق نگاه کردنشان را در نور خورشید داشتم...
سیاه و سپید... رنگی..کدر.... اشباع.....
کودکی.... جوانی.... پدر..... مادر.....
و.... تو...
و تو....
ثانیه دوم تمام, تو بودی....با همان لبخند سایه روشن دار ات...
مغزم را خاموش کردم...ثانیه ی دوم دوست داشتنی.....
چشمهایم را بستم.....و...