و دنیا پر از سایه است....
میلیاردها سایه...
چوپانی سرگردان ام.... و شاید بادیه نشینی پا برهنه...
سایه ها حمله میزنن.... خیمه زده اند بر موژه هایم....
نفس سخت می شود.... تند...تند.....
کند.....
عطری می پیچد....
دست میکشم.... به دیواره ی سایه ها....
کورمال و پابرهنه پا....
چشم میگردانم... آن دور.... نوری......نور...
گله ی گوسفندهایم...پابرهنه پاهایم....سرعت میگرم...
خیمه سنگین تر می شود .....
موسی سمتی دیگر با نور درخت اش ایستاده.....
میگذرم....
باران گرفته...
عطر ات در باران .....
بوی جنگل گرفته ان پاهایم....
نوری....
نور ات......
سایه هاکوچکتر.....
و ناگهان.....
عطر سیب و پرتغال می پیچد در من.... پیچان.... پیچان....
پیچان....
افشان......