حتی یک نفر در این دنیا
شبیهِ تو نیست..
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی، نفسِ مرا بَند آوردن..#
فداتتتت بانوو:*
#عباس_معروفی
حتی یک نفر در این دنیا
شبیهِ تو نیست..
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی، نفسِ مرا بَند آوردن..#
فداتتتت بانوو:*
#عباس_معروفی
و آمد...
در بحبوحه ی مسیرها و راه ها باید می آمد...
زمانش رسید... باید بروی... راه را انتخاب کرده ای.....
حاضری آیا...؟!
از پس تمام اعصار... از پس تمام جنگها.... تمام دنیاها....
و اینک....
اینک زمان آن رسیده است....
حلول کن در بطن زمینی ات...
لباس خاکی به تن کن..... راهی شو...
به آن دیار غربت....همان سیاره ی آبی...
پل ها... جنگ ها.... صلح ها...و استخوان ها انتظارت را می کشند...و استخوان ها...
حلول کن... در همان جسم گریان... حلول کن و فراموش کن نگاهت را... کور باش... کورمال کورمال راه باز کن...
روزها....روزها...سال ها........... سال ها....
و آن زانوها... زخمهایش... دردهایش... آن.......
و بشنو آن فریادها را... از دهان بسته ات... ..بگذار عادت کنن گوشهایت به این فریاد سکون و سکوت....
و حلول کن...تمام شیاطین به انتظار نشیته اند.... و آن فرستگان.. آبی.. آبی پوش...
زمان در گذر است....اعداد.... شیش ها, جفت شده, منتظرن....
روز موعود رسیده پسرک....
حلول کن با همان تکه ی نور پنهان شده در مشت ات... و درد لای استخوان زانوهایت.. ....
بوی زمینی بگیر.. بوی عرق و خون... بوی نور... بوی جنون... و جنون....
دیوانه شووو... حلول کن و بتاب وحشی وار...
و آن ابرها... سنگین و پر بارش... آغوش بگشای... با همان دستان ترک خورده....
حلول کن... و آن حجم سبز....
و در انتها....
روزهاو روزها.......سالها....سالها......
و روزی لای لای ات را برایت میخوانم... و باز خواهی گشت....
همان تکه ی نور در مشت گره کرده...
حلول کن...
متولد شو... پسرک....
حیف نیست
بهار؛
از سرِاتفاق بغلتد در دستم
آن وقت تو نباشی؟
#شمس_لنگرودی
این عید آمدن ها رو رفتن ها...