یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه....
به همین سادگی...
به همین بی نهایت پیچیدگی...
ابر سیاه- آغشته به خاکستری.....آغشته به باد....
نه باران،
نه برف، ...
فقط یک ابر، آبستن یک لحظه ی بزرگ... با نگاه سنگین....
نه باران...
نه برف...
طوفان.... طوفان.... طوفان....
حرکت می کنم از این روز به اون روز... و انتها شبی است که تکلیفش با خودش مشخص نیست که باید خوشحال باشد و یا بگرید.... در مرثیه های طی شده... /آغاز نشده...
آنگاه من صدای پروردگار را شنیدم که می گفت : چه کسی را باید بفرستم و چه کسی برای ما خواهد رفت...
و....
من گفتم:..... من اینجایم....من را بفرست...
کتاب اشعیا.... پارت ششم *
* بخشی از دیالوگ fury